در استانه ۲۲ سالگی باید بگم ۲۱ سال عجیبی بود و ناشناخته ها رو تجربه کردم. از سفر به شهر های جدید تا اوج افسردگی و در فکر ترک تحصیل بود شهریورم غمگین بهش گفتم تولدش رو تبریک و بعدش هم هیچ کسی اون رو ندید پس خدا کنه رحمتش شدید. رفتیم جلو پیدا کردم کلی ادم جدید. مختلف از همه رقم گل و بلبل شاد شنگول.
بودن در حالت کارمندی و ساعت خاصی کار کردن. نبودن در دانشگاه دور از خونه شبیه اوایل موندن توی خوابگاه بعدش بیرون رفتن توی شبهای طهرون بالاشهر و میانه اش. توی مترو هاش طی کشیدیم. شرق غرب مثلث وسط.
ترافیک و دوچرخه اشتراکی هاش وقتی میرسیدم سر کار میرفتم دوسه طبقه رو بالا بودیم خوش حال در حال ساخت و ساز بودیم حتی اونی که وقتی سنم رو فهمید گفت فاک! داستان عوض شد شد تایمم تموم وقت خدا حافظی شد و بنزینم شد گرون اون هفته باید خداحافظی میکردم و واقعا هفته من نبود. توی ابان گرفتن و کشتن ادم ها نبودن دسترسی به اینترنت میشد پایمال ددلاین ها منم از هیچ جا بی خبر نشستم توی خونه و خوردم حرص و غذا چندی شدم تپل تر ولی زمان به سر رسید و باید سوار میشدم قطار برای برگشت. دیگه نبود شبهای پارک لاله یا ارایشگاه ۸ تومنی نزدیک وقتی برگشت بود به خونه بدون تردید. موندم چندماهی رو توی خونه خوب بود تنهایی مون چسبید. کردیم انباری رو اتاق کار اوردم کم کم داده ایده ها رو شکل بیشتر خوندم و چیز یادگرفتم نگاهی به عقب کردم و نوشته هام رو نوشتم. هر روز بدون چرای باشگاه میرفتم انگاری شده ورزش برنامه هرروزم رو فرم ترم میتونم چند ده کلیویی اسکات برم. حالا میشد دانشگاه باز باز با ایده هایی دنبال پرواز رو رفتن از اینجا نبود مهم حتی شاید بزنمون توی هوا ولی وقتی از بند ازاد شی مهم نیست شکارت کنن چون ازادی. چین کاری کرد کارستون همه چیز رو ریخت بهم نه شد کار کرد و ایده ها رو جمع کرد دوباره شدم افسرده و دیونه انگار ته این همه تلاش پشیزی نمیمونه. اومد عید و بودم توی خونه افسرده و کم کم دم دمای اینکه بگن امین شده دیونه جمع اش کردم بدون اینکه کسی بدونه چی شد هدف ریختم بشم بهتر و بهترین چیز های جدید یادبگیرم و بشناسم بیشتر از قدیم. حالا اینجام نیمچه حرف میزنم انگلیسی, المانی در حد این کیه اون هستش میزیز مدلهام شاید نباشن قد بالا و بلند و بلوند ولی هستند دقتاشون خوب. این بود سال من ۲۱ تموم شد و الان اغاز ۲۲ ام نمی دونم باشم اصلا سال بعد که بخوام تعریف کنم داستانی من.